Monday, March 28

من در لحظه تولد
روی دست پرستار شاشیدم

دیگه حوصله ندارم آپ کنم
حالم از هرچی وبلاگ و صفحات فیلتر شده اس به هم می خوره
حالم از خودم به هم می خوره
فقط بی نهایت خوشحالم که این سال لعنتی سقط شد
من حتی تشییع جنازه اش هم نرفتم

Wednesday, February 16

Proxy Limits

صفحه ای رو که برای سایت های فیلتر شده می ذارن دیدید؟

همون که سایت های مختلف رو معرفی می کنه

زیر بخش "فرهنگی و مذهبی" روی لینک "ادامه" کلیک کنید

یه صفحه با معرفی سایت های بیشتری باز می شه. توی بخش انقلاب و فرهنگی روی سایت "شیا گرافیک" کلیک کنید

.

.

.

!فکر می کنید چی باز میشه. هیچی. سایت فیلتره


Monday, February 7

Friday, January 28

تجرد

وقتی دوستان متأهلم آه و ناله می کنند و از سختی های زندگی مشترک شکوه سر می دهند، راستش را بخواهید حرفهایشان را زیاد جدی نمی گیرم. احساس می کنم که دارند گول سر من می مالند. همه چیز را نمی گویند و تکه ای از حقیقت را به هر دلیلی پنهان می کنند. آنها هیچگاه از لذت ها و لحظه های خوشی که دارند حرفی نمی زنند. من خیلی می پرسم، یقه شان را می گیرم و می تکانمشان، ولی نمی گویند. یا رویشان نمیشود، یا خوشی ها فراموششان می شود و فقط تلخی ها در خاطرشان می ماند و یا توانایی توصیف کیفیت زندگیشان را آنگونه که هست ندارند. حتی از آن دوستی که زنش را طلاق می دهد و چند روز نگذشته دوباره می رود و زن دیگری می گیرد می پرسم، حرف روشن قانع کننده ای نمی زند. یا وقتی از آن دیگری، دوستی که همیشه به خاطر آزادی از دست رفته اش شکایت می کند، ولی همین که زنش دو سه روزی او را تنها گذاشته و به خاطر کاری به سفر میرود، رفیق کذابم چنان برای آن هیولا(زنش، البته به قول خودش) که روزگارش را تیره و تار کرده دلتنگی می کند که زود راه می افتد میرود و زنش را قبل از موعد مقرر به خانه بر میگرداند میپرسم، از او جوابی نمی گیرم. صرف نظر از توصیه ها و رفتارهای نا متناسب و متناقض اغلب این آدمها، روزهایی است که بیخودی خوشم یا دقایقی و یا حتی لحظه هایی. به تنهاییم خو میکنم و در دلم تصمیم می گیرم تا وقتی که جان دارم در حفظ این وضعیت با شکوه و رشک برانگیز بکوشم. دقایقی هست که الکی شاد می شوم و از اینکه بار کسی بر دوشم نیست و من آوار کسی نیستم و لازم نیست که روزگارم را به خاطر حضور یک آدم دیگر کوک کنم، خوش خوشانم می شود.

ولی از شما چه پنهان، روزهایی هست که دلم می گیرد و سخت بی تاب می شوم. وقتی که زوجهای جوان هر و کر کنان از کنارم می گذرند یا در رستوران یا کافه ای دور میز دورتر در گوش هم پچ پچ کنان ریسه می روند یا در سکوتی عاشقانه شانه به شانه و دست در دست هم راه می روند، دلم سخت می گیرد. وقتی ویترینهایی را که لباش زنانه می فروشند از سر تفنن نگاه می کنم، از اینکه نمی توانم کفشی زیبا و خوش رنگ و فرمی را که چشمم را می گیرد بخرم، از اینکه کسی نیست برایش بخرم، غصه ام می گیرد. گاهی از اینکه بی هیچ انگیزه و شتابی به سوی خانه می روم، به خانه ای که کسی آنجا نیست و اجاقی به خاطر من نمی سوزد و دیگچه ای در انتظار من غل غل نمی کند، اندوهناک می شوم.

دوستان متأهلم اما هیچ وقت از لذتی که از این لحظه ها می برند برایم نمی گویند و من از این لحظه های ناخوشم و از رنجی که می برم به آنها نمی گویم. و نمی دانم که آیا این دلگرفتگی و غم گهگاهی سبب می شود که دیگ کوچک خلاقیتم بیشتر و بهتر بجوشد، یا اینکه آن را روز به روز سردتر می کند و ذوق حقیرم از دهن می افتد.